شیرین من و تو

زندگی شیرین

سلام میخواین بدونین چی شد که من شدم همه زندگی خیلی از زندگی ها؟
الان براتون میگم:
چندماه پیش مامان و بابام احساس کردن که خیلی تنهان و میدونستن تنها کسی که میتونه این تنهایی رو از بین ببره خداست
به خاطر همین کلی با خدا حرف زدن هی التماسش کردن هی ازش خواهش کردن و بهش گفتن خدا جون ما خیلی تنهاییم یکی از فرشته های کوچولوت رو میدی به ما امانت ؟ به خودت قسم قول میدیم خیلی خوب ازش مواظبت کنیم خدا دلش به حال مامان و بابام سوخت
گفت: باشه ولی باید ازش خوب مراقبت کنین و من رو براشون فرستاد
و من در روز 17اردیبهشت سال 1391 هجری شمسی ساعت 2:30بعداز 9 ماه انتظار به زندگیشون معنا بخشیدم

آخرین مطالب

شیرین من و تو

زندگی شیرین





دختر گلم برات بگم . عید 94 رو در اصفهان گذراندیم. خاله عاطفه و عمو جابر دوست باباحامد ما رو در این

مسافرت همراهی کردن. خیلی خوش گذشت. تو هم خیلی دختر خوبی بودی. و امان از وقتی که به بازار

 میرفتیم. شما هر بار که میرفتیم بازار باید خرید میکردی اونم چه خریداییی. سفر خیلی خوبی بود. من اصفهان

 خیلی دوست دارم و از موزه ها و امکان تاریخی اون لذت میبرم.  به ایرانی بودن خود افتخار میکنم. و از داشتن

 این بیشینه ی  غنی فرهنگی به خودم میبالم.

 شیرین عزیزم تو شیرینی زندگی ما هستی تا همیشه دوست داریم. در اینجا سه تا عکس میگذارم.


میدان امام


کلیسا وانک


کاخ چهل ستون


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۰۶

زمان سال تحویل اصفهان بودیم و بعد که برگشتیم شیرین در کنار سفره ی هفت سین که خاله مهدیه نشست و مامانی عکس انداخت.




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۳۶

اون شب مامان معصومه خونه ی ما بودن و شیرین خانوم یه لباس خوشکل پوشید و اجازه داد مامان عکس

 بگیره. قربونت برم که اینقد خانوم شدی










۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۳ ، ۰۰:۲۹

مامان جون بدری از سفر تهران برای شیرین خانوم یک لباس عروس خوشششکل با کفش سفید سوغات آوردن

 و شیرین با پوشیدنش کلی ذوق میکرد و کلی در مراسم ها میرقصید و بهش خوش می گذشت. ممنون از

مامان جون بدری دو تا عکس از شیرین گل مامان با لباس عروس عاشتقتم مامانی.





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۳ ، ۱۹:۱۵

اون روز عید قربان بود. و برای آبی بی مراسم گرفته بودند و همه اونجا دعوت بودیم. زمانی که داشتیم سفره رو


 آماده میکردیم خاله مهدیه شکار  لحظه ها کرد و این عکس رو گرفت و نوشته ها رو بهش اضافه کرد. تو این


عکس تنها شیرین و ابراهیم سر سفره ی به اون بزرگی نشستن و  بی صبرانه منتظر غذا هستن. قربونتون برم




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۳ ، ۱۵:۴۹
عصری قبل از خواب,دستمال ها رو برداشتی و پاره می‌کردی. بهت میگم :مامان دو دستمال کاغذی بیشتر برنداری ها

میگی:خب کی دعوامون میکنه   میگم:اسرافه خوب نیست میگی:کی اسرافمون میکنه

میگم :خدا ناراحت میشه ازون بالا تو آسمون من و تو وآدما رو می‌بینه

میگی :من آدم نیستم که    میگم پس چی هستی   میگی من شیرینم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

حالا ما رو میگی حیرون چی جوابتو بدیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!

عاشقتم عاشق این حرف زدنت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۵:۱۷

هم یه تولد کوچیک برات گرفتیم وهم بردیمت آتلیه عکس گرفتیم.وکلی با نرگس و ابراهیم رقصیدی و شادی کردی و با توجه به

علاقه ی خانم ها برف شادی رو خالی کردیم روی سرتون اون روز خیلی خوشحال بودی و دلت میخواست زود عصر بشه و

تولد بازی کنی.

تا چند روز بعد هم همش احوال کیک تولد رو میگرفتی که کی خوردش چی شد تموم شد بازم میخوام و.....






۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۲:۵۱

شیرین گلم الان که دارم این پست رو میذارم کنارم نشستی و داری فیلم تولد نرگس رو می بینی نصف دسکتاپ برای شماست و نصف دیگه اش برا من

برات بگم که یه شب بابا کارخونه بود ومن وتو تنها بودیم بعد پای من خورد به میز و شما گفتی چی شدی مامان نچ ...نچ....نچ....بعد هم با دلسوزی گفتی الهی بمیرم......و بعد هم گفتی میزنمش میزنمش.الهی مامان قربونت بره که دلسوزی میکنی; خدا نکنه ;من بی تو میمیرم.

بهت میگم دوست دارم عاشقتم _ میگی دیوونتم میگم از صب تا شب_ جواب میدی در خونتم.........

میگم دردت به جونم_  میگی بی تو نمونم.قربونت برم که اینقد بزرگ شدی هر شب ازم میخوای برات قصه ی خاله  سوسکه بگم تا که یادش بگیری

روزهام برای خودت قصه ی خاله سوسکه میگی اونوقته که مامان میخواد بخورتت

دیگه بگم برات عاشق بازی آرایش و نی نی کوچولو هستی





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۲:۱۶


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۰۵
شیرین گلم برات بگم هنوز یه سال و 7 ماه نداشتی که میتونستی عبارت های دو کلمه ای بگی مثل مامان مریم که بطور مخفف میگفتی "مامریم"  یا بابا حامدو کم کم جمله ساختن رو البته بین کلمات کلی مکث میکردی مثه آدم آهنی. "مَ دوس دارم"حالا کلی برا خودت بلبل زبون شدی و با شیرین کاریهات بابا مامان رو میکشی. هر روز صبح که بیدار میشی میگی "مریم بریم اتاق شیدین کاتو بازی کنیم"  " بریم اتاق شیدین مو بکشیم" "گوشی مریم کوش"

"الو نگس حوبی؟ ممد کجایه؟" و امروز هم مامان یه قاشق از بشقابت برداشت که خنک کنه و بهت بده و شما اخما تو هم که "نخوور" !!!!!!!!

عزیز مامان دوست دارم.همه ی زندگی منی

شیرین گلم شیرینی زندگی من وبابایی










۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۲ ، ۰۱:۴۵

مامان و بابا از وقتی شیرین 8ماهش بود براش کارت آموزشی حیوونا و اعضای بدن خریدن و هر بار که مامان می آورد تا شیرین باهاشون بازی کنه در آخر مامان با عصبانیت به شیرین که "مامان اینا خوردنی نیس اینا پاره کردنی  نیس  اه اصلا تو جنبه نداری!!!!!!!!!!!!" و دوباره 1 ماه بعد و دوباره همون جریان تکرار میشد تا اینکه رسید به وقتی که شیرین یه سای ونیمه شد و این بازی براش جذاب بود و خیلی زود یاد گرفت حتی اسماشون رو بگه و مامان گلی ذوق میکرد وباورش نمیشد

یه ماه بعد تقریبا 30 تا رو بلد بود از جمله خروس موش  ماهی طوطی روباه شتر اسب شیر و...

درد و بلاش تو سرم الان که بیشتر از یک سال و هشت ماه داره کلی یاد گرفته  یه دسته کارت جدید هم داره و بعضیا رو هم اشتباه میگه  هنوز به شتر میگه موتور!!!!!!!

اینم کارت های شیرین


 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۲ ، ۰۱:۱۷

شیرین گلم برات بگم هنوز یه سال و 7 ماه نداشتی که میتونستی عبارت های دو کلمه ای بگی مثل مامان مریم که بطور مخفف میگفتی "مامریم"  یا بابا حامدو کم کم جمله ساختن رو البته بین کلمات کلی مکث میکردی مثه آدم آهنی. "مَ دوس دارم"حالا کلی برا خودت بلبل زبون شدی و با شیرین کاریهات بابا مامان رو میکشی. هر روز صبح که بیدار میشی میگی "مریم بریم اتاق شیدین کاتو بازی کنیم"  " بریم اتاق شیدین موش بکشیم" "گوشی مریم کوش"

"الو نگس حوبی؟ ممد کجایه؟" و امروز هم مامان یه قاشق از بشقابت برداشت که خنک کنه و بهت بده و شما اخما تو هم که "نخوور" !!!!!!!!!

عزیز مامان دوست دارم.همه ی زندگی منی

شیرین گلم شیرینی زندگی من وبابایی


 اینم دفتر نقاشی و مداد رنگی

و این هم شیرین خانوم


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۲ ، ۰۰:۴۰




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۲ ، ۲۰:۳۰

ختر گلم وقتی 18 ماهه بودی خاله مهدیه برات اینطور نوشت

 
تو زندگی آدما یه سری لحظات خیلی ناب هست...
لحظه هایی ک با وجود یه آدم دیگه بوجود میان...
مثلا یه بچه کوچولو با نمک که تو از حرف زدن باهاش سیر نمیشی....
وقتی هرچی میگی رو تکرار میکنه و تو با ذوق دست میذاری روی بینیش و میگی طوطی من...
و اونم تکرار میکنه طووووطی...
وقتی با اون دستای با نمک تپلش دستتو میگیره و میگه بیااااااااااا
وقتی اونقد اسمتو صدا میزنه ک روت نمیشه بهش توجه نکنی...
وقتی برات اخم میکنه و ابروهاشو تو هم میکشه و تو دیگه طاقت نمیاری و قربون صدقش میری و اونم میزنه زیر خنده...
وقتی همه میخندن و اونم زورکی میخنده...
وقتی ازش می خوای دعوات کنه و اون با جدیت میگه:
ئه!!!
وقتی یه مداد برمیداره و یه خط کوچولو روی کاغذ میکشه و با ناز از نقاشیش تعریف میکنه وسعی میکنه نظر بقیه رو جلب کنه...
وقتی هزاران بوسه ب سروصورتش میزنی و سیر نمیشی...
وقتی میره پشت در میشینه و با تمرکز با ی چیز کوچیک بازی میکنه...
وقتی صدای همه ی حیوونا رو برات در میاره...وااای ک چ بامزه میگه مَــــــــــــــــئــــــوووو....
وقتی همه رو به اسم کوچیک صدامیزنه،حتی بابابزرگ و مامان بزرگشو...
وقتی تو بغلت میگیریش و بهترین حس دنیا بهت دست میده و باخودت میگی اگه در آغوش گرفتن این بچه اینقدر شیرینه،پس بغل کردن بچه ی خود آدم چه حسی داره؟!!!
وقتی صبح زود از خواب بیدار میشه و با صدای خواب آلود صدا میزنه مَــــــــــریـــــم....
وقتی با انگشت اشارش ی چیزی رو نشون میده و میگه اوووونوووو....
وقتی دارن خداحافظی میکنن در حالی ک اتاقت باخاک یکسان شده و تو وسایل رو جمع میکنی و بجای عصبانیت فقط قربون صدقش میری...
وقتی هرچی بهش میگی بگو خااااله مهدیه،میگه:
مَ دی ده...
مَ دی ده...
مَ دی ده...
امروز فهمیدم قشنگ ترین موسیقی دنیا همینه:مَ دی دِه مَ دی دِه مَ دی دِه مَ دی دِه مَ دی دِه مَ دی دِه مَ دی دِه مَ دی دِه مَ دی دِه مَ دی دِه
دوستت دارم خاله

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۲ ، ۲۰:۱۱

اول از همه از دختر گلم عذر خواهی میکنم که چند ماه براش ننوشتم.نوشتن برام سخته یعنی بلد  نیستم کلی به خودم فشار میارم تا دو خط مینویسم.

برات بگم وقتی یک سالت بود چند کلمه ای رو میگفتی البته دست وپا شکسته.

ما ما-بابا-عمی-تی تی-دید دید-من -هاپ-آقا-آب و ....

به باز میگفتی با  به  نرگس  ننی و به دست  د و به حامد حامی

با گفتن هر کلمه مامانی کلی ذوق میکرد و قربون صدقت می شد.کلی باهات تمرین میکردم که یاد بگیری اعضای

بدنت رو نشون بدی تا اون موقع چشم -بینی -لب-زبون-گوش-مو-دست -پا و ممه رو یاد گرفته بودی.

برات بگم دختر مامان  وقتی ۱۲ ماهت بود با دستمال کاغذی صورتت رو تمیز میکردی -یاد گرفته بودی بوس کنی

اونم از نوع صدا دارش مداد دستت میگرفتی و نقاشی میکردی یا بهتر بگم خط خطی!!!!!!!!!

حالا دیگه همه رو میشناسی و با انگشتت نشون میدی.

وقتی که کاری که ازم میخواستی برات انجام نمیدادم قهر میکردی و شروع میکردی به گریه کردن  الکی ها ...

(سرتو میذاشتی زمین و هو هو ........ میکردی  دریغ از یه قطره اشک)

اینم از حال و هوای یک سالگی چه زود میگذره انگار همین دیروز بود.

اینم چند تا عکس خوشکل از دختر مامانی




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۲ ، ۱۲:۲۵

برات بگم دختر گلم،پسرخالت(محمدابراهیم)یک سال و یک ماه که داشت،راه رفتن رویاد گرفت.

ازون موقع هروفت که محمدابراهیمو میدیدم پیش خودم میگفتم پس کی میشه که شیرین منم راه بره

خیلی زود گذشت و حالا که "یک سال و یک ماه و بیست روز"داری،راه رفتن رو یاد گرفتی .

این قدر راه میری ک نگو.

دستاتو جلو میگیری و تند تند میری تا برسی به یه جای مطمئن و کمی استراحت میکنی و باز شروع میکنی به راه رفتن

گاهی اوقات برای بلند شدن و راه رفتن چند بار زمین میخوری ولی باز هم شروع میکنی و این تلاش زیادت خیلی خوشحالم میکنه

عزیز دلم  دخترکم... شیرینکم خیلی دوستت دارم

چقدر بزرگ شدی مامانی...دلم میخواد ساعت ها بشینم و راه رفتنت رو تماشا کنم

دلم میخواد با صدای بلند به همه بگم که دخترم راه میره اون نوزاد کوچولویی که کلی گریه میکرد حالا دیگه بزرگ شده و راه میره.

شب ها من و بابا میشینیم و فقط تو رو تماشا میکنیم

تویی که تمام زندگی ماهستی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۲ ، ۲۰:۳۷

یه جشن خیلی کوچیک برا دخترم گرفتیم ایشالا بزرگ که شدی یه جشن بزرگ برات میگیریم.

خونه  رو کلی تزیین کردیم کیک خریدیم مامان جون ها و خاله و عمه رو دعوت کردیم . وهمه برات هدیه آوردن.

 

 این هم عکس هایی از تولد






 بقیه اش در ادامه مطلب


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۲ ، ۱۱:۵۷

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: می‌گویند فردا شما مرا به زمین

 می فرستید؛ اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی

 به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد:

در میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو

 نگهداری خواهد کرد؛ اما کودک هنوز اطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه: اما

 اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی

 من کافی هستند. خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهدخواندو هر روز به تو

 لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.

 


 

دختر عزیزم شیرینکم  تولد یک سالگیت مبارک.یک سال گذشت از روزی که خدا تورو به ما امانت داد که مراقبت باشیم  و شاد نگهت داریم و ....

اما تو با اومدنت ما رو شاد کردی عشق و محبت رو  تو خونمون دوچندان کردی.برامون آواز عشق خوندی صدای تو توی خونه قشنگترین آواز دنیاست.به قول بابا حامد تو نور و روشنایی خونه ی کوچیک مایی.تویی که غم و غصه رو از دلهامون بردی.فرشته ی کوچولوی خدا دوست داریم

 

 

میلاد تو شیرین ترین بهانه ایست که می توان با آن به رنجهای زندگی هم دل بست

و در میان این روزهای شتابزده عاشقانه تر زیست. میلادتو معراج دستهای ماست

وقتی که عاشقانه تولدت را شکر می گوییم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۲ ، ۰۲:۲۸


شیرین یک ماهه و خرسی



شیرن ۵ ماهه وخرسی



شیرین ۱۱ ماهه و خرسی

 بقیه اش در ادامه مطلب


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۰:۵۰


شیرین عزیزم.لبخند این کودک اولین لبخند تو را در خواب برایم تداعی کرد...

لحظه ای که حس کردم فرشته ها قلقلکت دادن و تو لبخند زدی.

امیدوارم همه ی لحظه های زندگیت سرشار از لبخند باشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۷:۴۷

شیرین گلم عزیز دلم 11 ماهگی ات هم تموم شد و وارد 12 شدی یعنی یک ماه دیگه یک سالت میشه.

چقدر زود گذشت چقدر شیرین بود.دختر گلم تو به معنای واقعی شیرینی زندگی منو بابا حامد بودی و هستی

نمیدونم با چه زبونی برات بگم که وقتی میگی مامان چقدر ذوق میکنم.هر بار که میگی برام تازگی داره و هر بار لذت میبرم

برات بگم از کارهای جدیدی که یاد گرفتی.وقتی که میرسی به هر چیزی که بتونی خودتو پشت اون قایم کنی

شروع میکنی به بازی دکی وبا صدای بلند میگی دکی دکی.حتی یه بار کاور لباس شویی رو رو بالا میزدی و بازی میکردی

عاشق رقصیدن هاتم .به محض شنیدن آهنگ اول دست می زنی     و بعد شروع میکنی به رقصیدن خاص خودت 

حالا دیگه هر چیزی رو که میخوای با صدای بلند میگی من من ...  ویا نق میزنی و در آخر هم جیغ میکشی

از غذاهایی که دوست داری برات بگم .شدیدا عاشق گوجه فرنگی هندوانه و ترشی هستی و سوپ شیر و مرغ رو هم خیلی دوست داری

قربونت برم که اینقد ده ده ای شدی با دیدن روسریت میگی د د ... به سمت هر که ایستاده دستاتو بالا میبری و میگی دد...بیرون از خونه فقط میخوای بغل من باشی آخه فک میکنی فقط من میرم جای خوب یا ماشین.

تو خونه هم که باشی بغل همه میری بجز من بیشتر هم بغل بابا و باباجون وعمه

مامان وعمه ها و خاله اینجور باهات تمرین میکنن شیرین دست بده بزن قدش  حالا دست بزن  حالا ماهی بشو  و تو هم پشت سر هم انجام میدی اون موقع است که دیگه مامان از خود بیخود میشه و تورو در آغوش میگیره    

یه حرکت جدید هم به تازگی یاد گرفتی سجده رفتن مهر نماز رو میذاری جلوی خودت و میری سجده وبا هر بار پایین رفتن یه لیس به مهر میزنی ازون جایی که عشق خوردن مهر نمازی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۰:۰۶

خترکم آمدی و با آمدنت به زندگیمان حسی تازه بخشیدی ای هم نفسم ای بهترین و با ارزش ترین هدیه خدا  اولین بهار زندیگیت مبارک


شیرین در کنار سفره ی هفت سین








۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۲ ، ۰۳:۱۴

ده ماه گذشت وشیرین کوچولوی ما هر روز یه حرکت جدید یاد میگیره.هر روز که میگذره مامان وبابا بیشتر از روز قبل دخترشون رو دوست دارن.

براتون بگم  حالا که شیرین 10ماهش شده به محض اینکه کسی چادر سرش میکنه یا با دست خداحافظی میکنه ویا دستاشو بالا میبره که منم ببرید.

شیرین کوچولو بغل مبل بلند میشه و محکم خودشو میگیره و بعد دو دقیقه شروع میکنه به نق زدن و گریه که یکی بیا منو بگیره ............ خانم میترسن که نکنه بیوفتن.

یکی از شیرین کاری هایی که میکنه ومامان مریم کلی لذت میبره اینه که وقتی گرسنه اش میشه و شیر میخواد ملچ ملوچ میکنه و به طرف مامان میاد.و البته اگه خاله فاطمه رو هم ببینه همین کار رو میکنه

ودیگه اینکه کلید برق رو میزنه و چراغ رو روشن خاموش میکنه.عاشق ماشین سواریه ووقتی تو ماشین میشینیم ذوق میکنه و میفهمه میخواد بره بیرون.وبازی دالی رو یاد گرفته و اگه تو ماشین یادش بیاد کسی که عقب نشسته رو کلافه میکنه بس اینور و اونور میشه




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۲ ، ۱۲:۴۲

از حرف زدن شیرین شروع کنم که چه کلمه هایی رو میگه بابا که بلد بود

وحالا وقتی خیلی خوابش میاد و گرسنه میشه میگه مه مه... ما ما... این کلمه رو خیلی بامزه و با تشدید میگه.

دیگه عمه -به به -نه - که گاهی خسته میشه و بد خواب میشه بین گریه هاش هی میگه نه نه...

واینکه بهش میگی دست بده دستشو میاره جلو و برات لبخند میزنه. اگه داره چیزی میخوره بهش میگی به منم بده دستشو میاره طرف دهنت.

خیلی وقته که دست زدن رو میشناسه اما به جای اینکه کف دستش بزنه پشت دستش میزد و حالا درست دست میزنه وقتی بهش میگی دست بزن و گاهی هم با شنیدن آهنگ!!!!!!!!!

از حالا دیگه وقتی که بغلش میکنی پا میزنه بهت که برو حرکت کن ! وبا دست میگه که کجا میخواد بره اکثر اوقات به سمت در خونه که بره تو کوچه یا روی حیاط.این هم از شیرین کوچولوی ما .یه چیز دیگه که الان که  ۹ماهشه ۶ تا دندون داره.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۰۶


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۱ ، ۲۲:۱۵

مامان مریم چند روز دیگه امتحان پایان ترم داره.وداره درس میخونه البته اگه مامان بدری اینا و مامان معصومه

نبودن نمیتونست بخونه.خدا حفظشون کنه.از امروز صبح مامان مریم با شیرین تمرین کرد که یاد بگیره بگه بابا

بعد از تلاش فراوان شیرین خانم یاد گرفت و مامان بابا کلی ذوق کردن وبابا حامد هم هی قربون صدقه ی دختر

میرفت.

وای که چقد لذت بخش و شیرینه این لحظات.خدایا شکر شکر نعمت هات




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۱ ، ۲۳:۰۰

ماه گذشت وشیرین هفت ماهه شد. وای خدای چقدر زود میگذره و ناگهان چقدر زود دیر میشود.

بگذریم ....

مامان مریم شیرون رو برد مطب خانم مختاری که گوش های شیرین رو سوراخ کنه همراه عمه ها.

گویا شیرین خانم فقط به دلیل ترس کلی جیغ زدن.ومامان هم بیرون کلی دلش میسوخت که بچم چقد درد

درد داره غافل ازین که شیرین خانم یه ریزه جیغ جیغو هستن.

مامان هم دیگه نباید جواب این سوال که بچتون دختره یا  پسر!!!!!!!!!!!!!

واین هم شیرین و گوشواره هاش



 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۱ ، ۲۳:۴۷

امروز دوشنبه ششم آذر ماه است.خاله مینا اومده خونه مامان مریم ایناکه با هم درس بخونن.

ساعت 10 بود که شیرین بیدار شد و مامان مریم اومد که به شیرین صبحانه اش رو بده. که صدای غیژ غیژی حس

کرد پیش خودش گفت نکنه دندون  دختر کوچولوم  بیرون اومده. آروم قاشق رو زد به لثه های پایین شیرین و

قشنگترین آوای دنیا رو شنید و مینا رو صدا زد که زود بیا ببین شیرینم دندون داره. مامان هیجان زده شده بود

اون لحظه دلش میخواست فریاد بزنه وجیغ بکشه تا همه بفهمن . وای که چقدر لذت بخش بود.

بعدش شیرین رو برداشت رفت پایین پیش بابا حامد و مامان بدری اینا همون جا بود که کلی عکس از دخترش گرفت

بابا هم کلی خوشحال و هکه تبریک گفتنو این هم از عکس های شیرین در اون روز.



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۱ ، ۱۱:۵۱