یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود یه شیرین کوچولو بود و مامان وباباش
یه روز بعد از اینکه مامانش پوشکش رو عوض کرد شیرین رو توی اتاق قشنگش تنها گذاشت و رفت.
رفت که زود برگرده.اما هنوز چند دقیقه نگذشته بود که ناگهان صدای جیغ شیرین بلد شد و مامان
به سرعت سمت اتاق دوید و دید شیرین دستشو گذاشته رو سرش .اول فک کرد سرش خوره به کمد و
سریع بغلش کرد اما دید موهای شیرین در میان انگشتان وی به دام افتاده و چشمانش از برای
موهای بی زبان به گریه افتاده اند...........
اینا رو ولش کن بچم نمیدونس باید موهاشو ول کنه تا دردش تموم بشه بچم