شیرین من و تو

زندگی شیرین

سلام میخواین بدونین چی شد که من شدم همه زندگی خیلی از زندگی ها؟
الان براتون میگم:
چندماه پیش مامان و بابام احساس کردن که خیلی تنهان و میدونستن تنها کسی که میتونه این تنهایی رو از بین ببره خداست
به خاطر همین کلی با خدا حرف زدن هی التماسش کردن هی ازش خواهش کردن و بهش گفتن خدا جون ما خیلی تنهاییم یکی از فرشته های کوچولوت رو میدی به ما امانت ؟ به خودت قسم قول میدیم خیلی خوب ازش مواظبت کنیم خدا دلش به حال مامان و بابام سوخت
گفت: باشه ولی باید ازش خوب مراقبت کنین و من رو براشون فرستاد
و من در روز 17اردیبهشت سال 1391 هجری شمسی ساعت 2:30بعداز 9 ماه انتظار به زندگیشون معنا بخشیدم

آخرین مطالب

شیرین من و تو

زندگی شیرین





نگرانی مامانی

جمعه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۱، ۰۵:۰۷ ب.ظ

یکشنبه باید برم دانشگاه.

نگرانم. نگران تو دختر کوچولوی گلم. تویی که هنوز خیلی کوچولویی

آنقدر که فقط میتونی شیر بخوری و بس.آنقدر که بیشتر از 2 ساعت نمیتونی گرسنه بمونی و شیر نخوری

دلم نمیاد بذارمت مهد. باید بذارمت پیش خاله فاطمه کنار نرگس و محمد ابراهیم

اونجا خیالم راحته.آخه خاله خیلی دوست داره.

دل خودمو چیکار کنم.میترسم ازینکه برات غریبه بشم. دلم برات تنگ میشه مامانی

بابایی کلی تلاش کرد کمکم کرد قبول بشم.میتونم بگم نمیخوام برم.دختر گلم میرم درس میخونم برا آینده ی تو وبابایی.حاضرم هر سختی بکشم ولی تو راحت باشی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۶/۲۴

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی