چهار ماه پیش وقتی که آماده شدم تا به این دنیا بیام پیش خدا رفتم و بهش گفتم: خدایا من اینجا تو را دارم، تو منو می خندونی،تو با من حرف می زنی،تو از من مواظبت می کنی، من در آغوش تو آرامش دارم، تو هر کاری برای من انجام می دهی ولی وقتی برم توی آن دنیا تنها می شوم.خدا منو در آغوش گرفت و گفت: من در آن دنیا هم همیشه با تو هستم و خواهم ماند،فقط صدایم کن.البته یک فرشته نگهبان همیشه با تو هست که همه کارهایی را که می گویی او هم برای تو با عشق انجام خواهد داد و اسم آن فرشته مادر است. بابایی میدونم که این داستان را قبلا شنیدی و این عین واقعیت است.مامان فرشته ای که نامش برایم آشنا بود حتی صدایش را همیشه همراه با صدای خدا می شنیدم.خداوند درست می گفت. مامان بود،همیشه بود،اما مامان حرف دیگری میزد. مامان می گفت: دنیا زیباست تو بیا، زندگی با دستهای بابا ساخته می شود. شاید همیشه خنده نباشد تو بیا، با لبخند بابا زندگی شاد می شود. درست شنیده ای دنیا نا امن و پرخطر است تو بیا، شانه های محکم بابا از تو مراقبت می کند. دنیا پر از ناآرامی شاید باشد تو بیا، آغوش بابا امن است مامن آرامش است. دنیا... تو بیا ... بابا ... بابا نان می دهد، بابا جان می دهد، بابا برای ما جوانیش را می دهد... آره بابا خدا می گفت: مامان. ولی مامان همیشه می گفت: اسم فرشته نگهبان ما بابا است. و من این مدت با این حرف ها بزرگ شدم،تو را شناختم، آنقدر برایم بزرگ هستی که شاید تمام ذهن کوچکم را در طول روز پر کنی و ساعتها منتظر صدای زنگ درب خانه بمانم تا مانند مامان با شادی بگویم بابا آمد و در آغوش مامانی بپرم تا او مرا به آغوش تو بسپارد...و دعا کنم ای کاش هر روز جمعه بود تا تو صبح به شرکت نروی. بابایی خوبم دوستت دارم... تصویر تو با حرفهای مامانی در وجود من ساخته شد پس برایم همیشه بمان،همیشه باش و تنهایم نگذار، بابایی برایم زندگی کن،شاد باش که لبخند را از تو بیاموزم.
بابایی دوست دارم
روزهای خوب با تو در راه است،دیر نیست